دختر فصل رنگارنگــ



سلام .

بله، خیلی گذشت از اون روزی که آخرین ورق این وبلاگ رو سیاه کردم و رفتم که رفتم !

بله می دونم که بزرگترین خیانت رو به خودم، دستم و قلبم کردم! اینکه نوشتن رو گذاشتم کنار . و چقدر از خودم ناراحتم .

اونقدر تلخی و شیرینی های زیادی رو زیر زبونم حس میکنم که وقتی میخوام روی کیبورد بیارمشون و بنویسمشون، روی هم تلنبار میشن و ازشون غول بزرگی درست میشه که منو میترسونه . ! اما خوب چیزی که به خوبی میتونم احساسش کنم، حجم عظیمی از درد و دلامه که دلشون میخواد جایی پاچیده بشن !

شاید جایی که هنوز یک دو تایی دوست قدیمی بخوننشون، به نشونه ی مهربونی دستی روی سرشون بکشن و آرومشون کنن! بلکه آروم بگیرن دردودلای بخت پریشون !

امروز برگ جدیدی رو سیاه کردم و امیدوارم آخریش نباشه .

اگر کسی هنوز به اینجا سرک میشه، برام کامنت بذاره تا رمز رو براش بذارم؛


+ یکی از همین شب ها، وقتی تمام خونه غرق بشه توی سکوت و تاریکیه مطلق،
من برمی گردم و از ناگفته هام "یواشکی" می نویسم .


کودک که بودم وقتی گریه مادرم را می دیدم تعجب می کردم! گاهی ساعت ها تلاش می کردم تا مثل مادرم گریه کنم اما نمی توانستم . این که ناگاه و بی هیچ دلیل، بدون اینکه پایم به جایی خورده باشد، یا عروسکم را گم کرده باشم، گریه کردن برام بی معنی بود. توی دلم می گفتم این آدم بزرگ ها عجیب غریب هستند .

کودک که بودم بی خوابی های مادرم را که می دیدم تعجب می کردم! من عاشق شب و تاریکی و سکوتش بودم، اما هنوز نیمی از شب نگذشته بود که چشمانم سنگین می شد! همیشه هر زمان اراده می کردم می توانستم چشمانم را ببندم و به خواب برم . همیشه سرم به بالش نرسیده خوابیده بودم! تعجب می کردم از شب بیداری های مادرم، از غلت خوردن هایش در رخت خواب، از نشستن و راه رفتن هایش در اتاق و تاریکی . در دلم می گفتم این آدم بزرگ ها عجیب غریب هستن .

امروز من کودکی ام را بوسیده و خیلی وقت است پشت سرش گذاشته ام .

آن قدر دور شده ام از کودکی هایم که دستم به شیرین ترین لحظه هایش هم نمی رسد .

امروز من می توانم بدون اینکه پایم جایی بخورد، یا چیزی را گم کرده باشم، گریه کنم .

می توانم در آینه به تصویر ناشناس رو به رویم ساعت ها زل بزنم و برایش اشک بریزم .

می توانم بی اختیار ساعت ها گریه کنم .

امروز من می توانم بی خواب باشم .

می توانم شب ها تا پاسی از شب چشم روی هم نگذارم و به تاریکی محض رو به رویم زل بزنم .

می توانم در جایم غلت بخورم، بنشینم، بلند شوم و مسیر اتاق تا آشپزخانه را بارها و بارها به بهانه آب خوردن راه بروم .

من امروز فهمیدم آدم بزرگ ها عجیب نیستند، آدم بزرگ ها خسته اند . دل مرده و رنجورند .

من امروز فهمیدم آدم بزرگی هستم .

که ای کاش نبودم .


کودک که بودم وقتی گریه مادرم را می دیدم تعجب می کردم! گاهی ساعت ها تلاش می کردم تا مثل مادرم گریه کنم اما نمی توانستم . این که ناگاه و بی هیچ دلیل، بدون اینکه پایم به جایی خورده باشد، یا عروسکم را گم کرده باشم، گریه کردن برام بی معنی بود. توی دلم می گفتم این آدم بزرگ ها عجیب غریب هستند .

کودک که بودم بی خوابی های مادرم را که می دیدم تعجب می کردم! من عاشق شب و تاریکی و سکوتش بودم، اما هنوز نیمی از شب نگذشته بود که چشمانم سنگین می شد! همیشه هر زمان اراده می کردم می توانستم چشمانم را ببندم و به خواب برم . همیشه سرم به بالش نرسیده خوابیده بودم! تعجب می کردم از شب بیداری های مادرم، از غلت خوردن هایش در رخت خواب، از نشستن و راه رفتن هایش در اتاق و تاریکی . در دلم می گفتم این آدم بزرگ ها عجیب غریب هستن .

امروز من کودکی ام را بوسیده و خیلی وقت است پشت سرش گذاشته ام .

آن قدر دور شده ام از کودکی هایم که دستم به شیرین ترین لحظه هایش هم نمی رسد .

امروز من می توانم بدون اینکه پایم جایی بخورد، یا چیزی را گم کرده باشم، گریه کنم .

می توانم در آینه به تصویر ناشناس رو به رویم ساعت ها زل بزنم و برایش اشک بریزم .

می توانم بی اختیار ساعت ها گریه کنم .

امروز من می توانم بی خواب باشم .

می توانم شب ها تا پاسی از شب چشم روی هم نگذارم و به تاریکی محض رو به رویم زل بزنم .

می توانم در جایم غلت بخورم، بنشینم، بلند شوم و مسیر اتاق تا آشپزخانه را بارها و بارها به بهانه آب خوردن راه بروم .

من امروز فهمیدم آدم بزرگ ها عجیب نیستند، آدم بزرگ ها خسته اند . دل مرده و رنجورند .

من امروز فهمیدم آدم بزرگی هستم .

که ای کاش نبودم .


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها