سلام .

بله، خیلی گذشت از اون روزی که آخرین ورق این وبلاگ رو سیاه کردم و رفتم که رفتم !

بله می دونم که بزرگترین خیانت رو به خودم، دستم و قلبم کردم! اینکه نوشتن رو گذاشتم کنار . و چقدر از خودم ناراحتم .

اونقدر تلخی و شیرینی های زیادی رو زیر زبونم حس میکنم که وقتی میخوام روی کیبورد بیارمشون و بنویسمشون، روی هم تلنبار میشن و ازشون غول بزرگی درست میشه که منو میترسونه . ! اما خوب چیزی که به خوبی میتونم احساسش کنم، حجم عظیمی از درد و دلامه که دلشون میخواد جایی پاچیده بشن !

شاید جایی که هنوز یک دو تایی دوست قدیمی بخوننشون، به نشونه ی مهربونی دستی روی سرشون بکشن و آرومشون کنن! بلکه آروم بگیرن دردودلای بخت پریشون !

امروز برگ جدیدی رو سیاه کردم و امیدوارم آخریش نباشه .

اگر کسی هنوز به اینجا سرک میشه، برام کامنت بذاره تا رمز رو براش بذارم؛


+ یکی از همین شب ها، وقتی تمام خونه غرق بشه توی سکوت و تاریکیه مطلق،
من برمی گردم و از ناگفته هام "یواشکی" می نویسم .


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها